مرد کنارپنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز میشد میگفت.پارک دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکانبا قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند.درختان کهن منظره زیبایی به آن جابخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد.
مرد دیگر که نمیتوانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و مناظر را در ذهن مجسم میساخت و احساس زندگی میکرد.
روزها و هفته ها سپری شد. یک روز صبح پرستاری که برای حمامکردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب وبا کمال آرامش از دنیا رفته بود پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمانبیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند.پرستار خواسته او را انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترککرد
آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تااولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد او دیگر می توانستزیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند اما هنگامی که از پنجره به بیروننگاه کرد در کمال تعجب فقط با یک دیوار بلند آجری مواجه شد.
با عصبانیت پرستار را صدا زد ماجرای خود و هم اتاق مرحومش را تعریف کرد و با تعجب پرسید:
به نظر شما چه چیزی او را وادار میکرد چنان مناظر دل انگیزی را برای من توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد:
شاید برای این که به تو قوت قلب بدهد.چون او نابینا بود و حتی نمی توانست همین دیوار را هم ببیند
او هر چه می دید با چشم دل بود