loading...
نقطه سر خط ...
123 بازدید : 136 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
در بیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشتهر روز بعدازظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق قرار گرفته بودبنشیند و به بیرون چشم بدوزد اما مرد دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد وهمیشه پشت به پنجره روی تخت خود بخوابد.آنان هر روز ساعتها با یکدیگر صحبتمی کردند از همسر خانواده خانه سربازی تعطیلاتشان. هر روز بعدازظهر بیماریکه تختش کنار پنجره بود تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید برای هماتاق خود توصیف می کرد و بیمار دیگر در مدت آن یک ساعت با شنیدن اوصاف حالو هوای دنیای بیرون روحی تازه می گرفت..

مرد کنارپنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز میشد میگفت.پارک دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکانبا قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند.درختان کهن منظره زیبایی به آن جابخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد.

مرد دیگر که نمیتوانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و مناظر را در ذهن مجسم میساخت و احساس زندگی میکرد.

روزها و هفته ها سپری شد. یک روز صبح پرستاری که برای حمامکردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب وبا کمال آرامش از دنیا رفته بود پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمانبیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند.پرستار خواسته او را انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترککرد

آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تااولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد او دیگر می توانستزیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند اما هنگامی که از پنجره به بیروننگاه کرد در کمال تعجب فقط با یک دیوار بلند آجری مواجه شد.

با عصبانیت پرستار را صدا زد ماجرای خود و هم اتاق مرحومش را تعریف کرد و با تعجب پرسید:

به نظر شما چه چیزی او را وادار میکرد چنان مناظر دل انگیزی را برای من توصیف کند؟

پرستار پاسخ داد:

شاید برای این که به تو قوت قلب بدهد.چون او نابینا بود و حتی نمی توانست همین دیوار را هم ببیند

او هر چه می دید با چشم دل بود

123 بازدید : 144 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «شخصی ساده لوح با شنیدن وصف جنگل، هوای دیدنآن در سرش افتاد. پس سوار اتومبیل خود شد و به سمت شمال حرکت کرد و طبقنشانی داده شده به جنگل رفت؛ اما پس از مشاهده درختان فراوان بلند و سربهفلک کشیده با خود گفت: اوه، این جا که از بس درخت است، نمی توان جنگل رادید!»

راستی، خوب است نگاهی به اطراف خود بیندازیم. با کمی دقت درخواهیم یافت برای رسیدن به هدف زحمت بسیار می کشیم، اما معمولاً از نتیجهاین زحمات بی بهره می مانیم. صبح تا شب درس بخوان و کار کن و آخر شب، خستهو کوفته سر بر بالین بگذار و فردا دوباره روز از نو و روزی از نو؛ و همینطور روزی دیگر، مانند اسبان آسیاب های قدیمی که چشمانشان را می بستند و آنها را به کشیدن اهرم سنگ آسیاب وادار می کردند. اسب بیچاره خیال می کردمسافت فراوانی پیموده است؛ اما وقتی چشمانش را باز می کردند، خود را سرجای اول می دید.

راستی چه کنیم زحمت هامان هدر نرود و سبب آرامش و نه آسایش ماگردد؟


123 بازدید : 130 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «بیماری نالان نزد پزشکی شتافت و گفت: آقایدکتر، به فریادم برسید که از درد مُردم. دکتر هر چه معاینه کرد، بیماری ایدر او نیافت. پس به او گفت: کجایت درد می کند؟ بیمار گفت: ریشم. دکتر باتعجب پرسید: مگر چه خورده ای؟ بیمار گفت: نان و یخ.

دکتر خشمگین شد و به بیمار گفت: از مطب بیرون رو که نه دردت به آدمیزاد ماند و نه غذا خوردنت.»

این نمونه ای است از دردهای خیالی و دروغین که بعضی به آندچارند. تازه دردهایی از این برتر نیز بیمارانی را در فشار قرار داده است؛دردهایی مانند درد قیافه درد لباس و... .

در علم پزشکی تشخیص درد بیش از درمان اهمیت دارد؛ اما اینتشخیص را فقط در مورد پزشک مطرح می کنند، در حالی که قبل از آن مرحلهتشخیص درد به وسیله خود بیمار باید مورد توجه قرار گیرد؛ زیرا تا بیماردردی احساس نکند، به طبیب مراجعه نخواهد کرد. پس باید گفت درد یکی از بزرگترین نعمت های خداوند است. به همین جهت بیماری هایی که مانند ایدز و سرطانکه این نعمت در مراحل اولیه آن وجود ندارد، بزرگ ترین فاجعه ها را برایانسان فراهم می آورند.

البته درد فقط جسمی نیست. دردهای روحی نیز وجود دارد که بهمراتب از دردهای جسمی خطرناک تر است؛ زیرا دردهای جسمی تنها جسم را از کارمی اندازد؛ اما دردهای روحی بااصل و کیان و انسانیت انسان سروکار دارد.

بشر، به جهت اشتغال به جسم، کم تر به فکر دردهای روحی است، معمولاً آن ها رانمی شناسد و اصولاً

آن ها را درد به شمار نمی آورد. جالب آن است که در این میان به خیالِ خود در پی سعادت است. چه خوب گفته شاعر شیرن سخن شیراز:

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که راه دوا بکند

123 بازدید : 122 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «دزدی شبانگاه به طویله کشاورزی زد و همهگاوهایش را به سرقت برد. بامداد مردم از ماجرا با خبر شده، پیرامون کشاورزگرد آمدند و طبق معمول به اظهار نظر پرداختند. یکی گفت: تقصیر همسرت بودکه در را خوب نبسته بود. دیگری گفت: تقصیر پسرت بود که سگ را بسته بود.سومی گفت: تقصیر خودت بود که کنار گاوهایت نخوابیدی. مرد بیچاره که درمیان این اظهار نظرهای کارشناسانه گیج و مبهوت شده بود، گفت: شما که همهتقصیر را گردن ما انداختید، پس حتماً دزد بی تقصر است.

بعضی را عادت چنان است که هنگام ارتکاب هر جرم و فسادی فرافکنی کرده و جامعه، دولت، پدر و مادر و دانشگاه و... مقصر می شمارند و خودرا بی تقصیر می خوانند؛ در حالی که مهم ترین عامل ساخت سرنوشت انسان یعنیاراده را نادیده می گیرند؛ عاملی که تأثیر آن از محیط وراثت و مسائلژنتیکی بسیار قوی تر است. تأثیر این عامل چنان مهم است که بزرگی می گوید:«انسانی که معلول به دنیا آمده، اگر با قدرت اراده خود قهرمان دو و میدانینشود، به خود ظلم کرده است.»

راستی امثال ابراهیم، یوسف و پیامبران دیگر که همه عوامل فسادو تباهی در جامعه زمانشان فراهم بوده نمی توانستند بهانه های ما رابیاورند؟ مگر همه آنان که با محیط فاسد به مبارزه برخاسته و خودرا ازمنجلاب فساد بیرون کشیدند، چیزی از من و شما زیادتر داشتند؟

آری، تنها تفاوت آن ها با ما این بود که آن ها دزد را بی تقصیر نمی دانستند.

123 بازدید : 132 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «جوانی شاخ شمشادی که زمان ازدواجش رسیده بود وبلکه طبق معمول امروزه زمانی ناچیز به مقدار چند دهه از آن گذشته بود،بالاخره با اصرار کسان دیگر به خواستگاری رفت؛ اما در مراسم خواستگاریمجبور شد در مقابل سوءالات خانواده دختر که از او در مورد خانه و ماشینو... می پرسیدند صدها «نه» بر زبان براند. بالاخره خانواده عروس به اوگفتند: تو بااین همه نه ها برای چه به خواستگاری آمدی؟ پیر پسر پاسخ داد:همسایه ای داشتیم که کلیه هایش ناسالم بود، پس یک کلیه خرید به پانصد هزارتومان و من الان دو کلیه سالم دارم، این یک میلیون. دوستی داشتم یک چشممصنوعی خرید به یک میلیون تومان، من دو چشم سالم دارم که دو میلیون ارزشدارد و همین طور ثروت خود را تا صد میلیون تومان برآورد کرد؛ البته بهقیمت تعاونی. سرانجام خانواده عروس که منطقی بودند، سخنانش را پذیرفتند واو را به غلامی قبول کردند.» قسمت آخر را برای این که داستان به سبکسریاهای تلویزیونی پایان خوشی داشته باشد، نوشتم و گرنه کو آدم منطقی؟

ما همیشه کمبودهای خود را می بینیم و به امکانات واستعدادهامان توجه نداریم؛ به عبارت دیگر، همیشه نیمه خالی لیوان را میبینیم نه نیمه پُر آن را در حالی که با کمی تلاش و کوشش و در سایه شناختاستعدادها، علائق و امکانات موجود خود می توانیم آینده ای روشن بسازیم. بیآن که وقت و انرژی و نیروی خود را بیهوده صرف فحش و ناسزاگویی به زمانه وبخت بد خود کنیم یا در حسرت زندگی دیگران بسوزیم. شاید بی جهت نگفته اندکه:

شکر نعمت نعمتت افزون کند

کفر نعمت از کَفَت بیرون کند

زیرا انسان با رسیدن به مقام شکر واقعی اقدام به شناخت نعمتهای موجود می کند و ضمن ستایش خداوند در استفاده بهینه از آن ها می کوشد؛و همین استفاده درست به پیدایش نعمت های فراوان دیگر می انجامد؛ اما کفر وناسزاگویی به زمین و زمان عاقبتی جز هدر دادن نیروها و امکانات واستعدادهای موجود ندارد و راه کمال انسان را سد می کند.

تعداد صفحات : 37

درباره ما
نوسان!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 185
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 65
  • بازدید سال : 1,449
  • بازدید کلی : 31,354
  • کدهای اختصاصی