loading...
نقطه سر خط ...
123 بازدید : 140 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

...یک شوهر با قیافه معمولی

یک حلقه ساده
مجلس عروسی ساده و کم خرج
...ماه عسل در هر جایی

...یک خانه کوچک برای بچه ها که بازی کنند

بچه هایی دوست داشتنی ...Iran Eshgh Group !

شوهر مرد خانواده است ...


Iran Eshgh Group !
ولی سخت کار میکنه ...

Iran Eshgh Group ! 

یک ماشین کوچک برای خرید کردنIran Eshgh Group !

یک ماشین دیگه برای بچه ها ...Iran Eshgh Group !

مقداری کلکسیون  ...

کفش هایی برای مناسبت های مختلف

تعدادی لباس و لوازم زیبا ...


Iran Eshgh Group !

مقداری لوازم زیبایی ...

Iran Eshgh Group !

مقداری لوازم آرایش ...

Iran Eshgh Group !
 

سالی یک بار مسافرت خارج از کشور...

Iran Eshgh Group !

تعداد بیشتر مسافرت های داخل کشور...

شام های رویایی ...

Iran Eshgh Group !
گهگاه کادو ...

Iran Eshgh Group !

و در آخر مقداری تضمین ...

 
که طلاست

فقط همین ...

خانم ها اصلا پرتوقع نیستند ...

123 بازدید : 132 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان ( نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد ) باقی ماندند

 جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از شهر خارج شوند و بسوی مرزهای

 دور روان شوند در طی یک هفته 67 مرد میهن پرست زنگان کشته شدند رعب و وحشت بر شهر حاکم بود

 سربازان مغول 200 پسر زنگانی را بزور به خدمت خویش درآورده و به آنها آموزشهای پاسبانی و غیره می دادند .


اما هر روز از تعداد مغول ها کاسته می شد در طی کمتر از 30 روز فقط 120 مرد مغول در درون شهر باقی مانده بود

 و کسی از بقیه آنها خبر نداشت .


دیگر مردان مهاجم پی برده بودند که هر روز عده ایی از آنها ناپدید می گردد . بدین منظور تصمیم گرفتند از شهر خارج شوند .

 و در بیرون شهر اردو بزنند .


با خارج شدن آنها از شهر هیاهویی در شهر برپا شد و همه از ناپدید شدن مهاجمین صحبت می کردند میدان شهر مملو از جمعیت بود

 پیر مردی که همه به او احترام می گذاشتند از پله ها بالا رفت و گفت : مردان زنگان باید از دختران این شهر درس بگیرند

 آنگاه رو به مردان کرد و گفت کدام یک از شما مغول خونریزی را کشته است ؟

چهار مرد پیش آمدند ، هر یک مدعی شدند مغولی را از پا درآورده است .


پیر مرد خنده ایی کرد و به گوشه میدان اشاره کرد سه دختر زیبا و قد بلند ایستاده بودند .

گفت وجب به وجب کف خانه این دختران از کشته های دشمنان ایران پر است آنگاه مردان ما در سوراخ ها پنهان شده اند .


با شنیدن این حرف مردان دست بکار شدند و در همان شب بقیه متجاوزین را نابود ساختند .

به یاد کلام جاودانه ارد بزرگ می افتم که : شیر زنان میهن پرست ایران ، بزرگترین نگهبانان کشورند .


کاش نام آن سه زن را می دانستم بگذار به هر سه آنها بگویم ایران !

که نام همه زن های ایران است

123 بازدید : 136 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

 عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده با چشمان تر

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی درجهان رسوا شدن

عشق یعنی سست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن با ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

 عشق یعنی ,سوز نی , آه شبان

عشق یعنی معنی رنگین کمان

عشق یعنی شاعری دل سوخته

عشق یعنی آتشی افروخته

عشق یعنی با گلی گفتن سخن

عشق یعنی خون لاله بر چمن

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

عشق یعنی یک تیمم,یک نماز

عشق یعنی عالمی راز و نیاز

 عشق یعنی چون محمد پا به راه

عشق یعنی همچویوسف قعر چاه

عشق یعنی بیستون کندن به دست

عشق یعنی زاهد اما بت پرست

عشق یعنی همچو من دریا شدن

عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی یک شقایق غرق خون

عشق یعنی درد و محنت در درون

عشق یعنی یک تبلور یک سرود

عشق یعنی یک سلام و یک درود

123 بازدید : 153 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟


هیچکس جوابی نداد همه ی کلاسیکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه هایکلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لناترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
وادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهدبستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلمراه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه هایشبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتراز هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
منتا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اونحتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی هایشبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از تهقلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشوگرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا باگرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدیعشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیادباهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع روگفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یهچنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی منطاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم وگفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم کهبرو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگداونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرممنرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحملکنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو تویزندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یهنامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم ودارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ماتوی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس منزودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنابه بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسهداخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی ازبستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

123 بازدید : 132 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

پسرجوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواجکند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین میشوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولینکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.

پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.

پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.

چندهفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبااست، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.

پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.

امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.

به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.

همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سومتان ازدواج کنم!

چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیا آورد.

اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.

این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و

با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.

اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟!

او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!

تعداد صفحات : 37

درباره ما
نوسان!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 185
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 63
  • بازدید سال : 1,447
  • بازدید کلی : 31,352
  • کدهای اختصاصی