بچه بودم بيشتر از اين زمونا در مي زدن
اونروزا بزرگترا بيشتر به هم سر مي زدن
بچه بودم قلباي تو دفترم حقيقي بود
روي دفتر خاطراتم عكس جوجه تيغي بود
بچه بودم چقدر شعراي خوب بلد بودم
کندن اسما رو رو درخت و چوب بلد بودم
بچه بودم چشم تو در به درم نكرده بود
اونروزا فكر و خيالت ، خبرم نكرده بود
بچه بودم روزاي هفته شبيه هم نبود
حواسم پهلوي اينكه چي بهت بگم نبود
بچه بودم شادي پر بود تو دل بادآنكم
آخر اون روزا کسي بود آه بياد به کمكم
بچه بودم غروبا بوي غريبي نمي داد
کسي هديه به کسي ساعت جيبي نمي داد
بچه بودم اگه مثل حالا مجنون مي شدم
از بزرگ شدن واسه ابد پشيمون مي شدم