loading...
نقطه سر خط ...
123 بازدید : 147 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «شخصی ساده لوح با شنیدن وصف جنگل، هوای دیدنآن در سرش افتاد. پس سوار اتومبیل خود شد و به سمت شمال حرکت کرد و طبقنشانی داده شده به جنگل رفت؛ اما پس از مشاهده درختان فراوان بلند و سربهفلک کشیده با خود گفت: اوه، این جا که از بس درخت است، نمی توان جنگل رادید!»

راستی، خوب است نگاهی به اطراف خود بیندازیم. با کمی دقت درخواهیم یافت برای رسیدن به هدف زحمت بسیار می کشیم، اما معمولاً از نتیجهاین زحمات بی بهره می مانیم. صبح تا شب درس بخوان و کار کن و آخر شب، خستهو کوفته سر بر بالین بگذار و فردا دوباره روز از نو و روزی از نو؛ و همینطور روزی دیگر، مانند اسبان آسیاب های قدیمی که چشمانشان را می بستند و آنها را به کشیدن اهرم سنگ آسیاب وادار می کردند. اسب بیچاره خیال می کردمسافت فراوانی پیموده است؛ اما وقتی چشمانش را باز می کردند، خود را سرجای اول می دید.

راستی چه کنیم زحمت هامان هدر نرود و سبب آرامش و نه آسایش ماگردد؟


123 بازدید : 133 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «بیماری نالان نزد پزشکی شتافت و گفت: آقایدکتر، به فریادم برسید که از درد مُردم. دکتر هر چه معاینه کرد، بیماری ایدر او نیافت. پس به او گفت: کجایت درد می کند؟ بیمار گفت: ریشم. دکتر باتعجب پرسید: مگر چه خورده ای؟ بیمار گفت: نان و یخ.

دکتر خشمگین شد و به بیمار گفت: از مطب بیرون رو که نه دردت به آدمیزاد ماند و نه غذا خوردنت.»

این نمونه ای است از دردهای خیالی و دروغین که بعضی به آندچارند. تازه دردهایی از این برتر نیز بیمارانی را در فشار قرار داده است؛دردهایی مانند درد قیافه درد لباس و... .

در علم پزشکی تشخیص درد بیش از درمان اهمیت دارد؛ اما اینتشخیص را فقط در مورد پزشک مطرح می کنند، در حالی که قبل از آن مرحلهتشخیص درد به وسیله خود بیمار باید مورد توجه قرار گیرد؛ زیرا تا بیماردردی احساس نکند، به طبیب مراجعه نخواهد کرد. پس باید گفت درد یکی از بزرگترین نعمت های خداوند است. به همین جهت بیماری هایی که مانند ایدز و سرطانکه این نعمت در مراحل اولیه آن وجود ندارد، بزرگ ترین فاجعه ها را برایانسان فراهم می آورند.

البته درد فقط جسمی نیست. دردهای روحی نیز وجود دارد که بهمراتب از دردهای جسمی خطرناک تر است؛ زیرا دردهای جسمی تنها جسم را از کارمی اندازد؛ اما دردهای روحی بااصل و کیان و انسانیت انسان سروکار دارد.

بشر، به جهت اشتغال به جسم، کم تر به فکر دردهای روحی است، معمولاً آن ها رانمی شناسد و اصولاً

آن ها را درد به شمار نمی آورد. جالب آن است که در این میان به خیالِ خود در پی سعادت است. چه خوب گفته شاعر شیرن سخن شیراز:

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که راه دوا بکند

123 بازدید : 124 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «دزدی شبانگاه به طویله کشاورزی زد و همهگاوهایش را به سرقت برد. بامداد مردم از ماجرا با خبر شده، پیرامون کشاورزگرد آمدند و طبق معمول به اظهار نظر پرداختند. یکی گفت: تقصیر همسرت بودکه در را خوب نبسته بود. دیگری گفت: تقصیر پسرت بود که سگ را بسته بود.سومی گفت: تقصیر خودت بود که کنار گاوهایت نخوابیدی. مرد بیچاره که درمیان این اظهار نظرهای کارشناسانه گیج و مبهوت شده بود، گفت: شما که همهتقصیر را گردن ما انداختید، پس حتماً دزد بی تقصر است.

بعضی را عادت چنان است که هنگام ارتکاب هر جرم و فسادی فرافکنی کرده و جامعه، دولت، پدر و مادر و دانشگاه و... مقصر می شمارند و خودرا بی تقصیر می خوانند؛ در حالی که مهم ترین عامل ساخت سرنوشت انسان یعنیاراده را نادیده می گیرند؛ عاملی که تأثیر آن از محیط وراثت و مسائلژنتیکی بسیار قوی تر است. تأثیر این عامل چنان مهم است که بزرگی می گوید:«انسانی که معلول به دنیا آمده، اگر با قدرت اراده خود قهرمان دو و میدانینشود، به خود ظلم کرده است.»

راستی امثال ابراهیم، یوسف و پیامبران دیگر که همه عوامل فسادو تباهی در جامعه زمانشان فراهم بوده نمی توانستند بهانه های ما رابیاورند؟ مگر همه آنان که با محیط فاسد به مبارزه برخاسته و خودرا ازمنجلاب فساد بیرون کشیدند، چیزی از من و شما زیادتر داشتند؟

آری، تنها تفاوت آن ها با ما این بود که آن ها دزد را بی تقصیر نمی دانستند.

123 بازدید : 134 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)
آورده اند که: «جوانی شاخ شمشادی که زمان ازدواجش رسیده بود وبلکه طبق معمول امروزه زمانی ناچیز به مقدار چند دهه از آن گذشته بود،بالاخره با اصرار کسان دیگر به خواستگاری رفت؛ اما در مراسم خواستگاریمجبور شد در مقابل سوءالات خانواده دختر که از او در مورد خانه و ماشینو... می پرسیدند صدها «نه» بر زبان براند. بالاخره خانواده عروس به اوگفتند: تو بااین همه نه ها برای چه به خواستگاری آمدی؟ پیر پسر پاسخ داد:همسایه ای داشتیم که کلیه هایش ناسالم بود، پس یک کلیه خرید به پانصد هزارتومان و من الان دو کلیه سالم دارم، این یک میلیون. دوستی داشتم یک چشممصنوعی خرید به یک میلیون تومان، من دو چشم سالم دارم که دو میلیون ارزشدارد و همین طور ثروت خود را تا صد میلیون تومان برآورد کرد؛ البته بهقیمت تعاونی. سرانجام خانواده عروس که منطقی بودند، سخنانش را پذیرفتند واو را به غلامی قبول کردند.» قسمت آخر را برای این که داستان به سبکسریاهای تلویزیونی پایان خوشی داشته باشد، نوشتم و گرنه کو آدم منطقی؟

ما همیشه کمبودهای خود را می بینیم و به امکانات واستعدادهامان توجه نداریم؛ به عبارت دیگر، همیشه نیمه خالی لیوان را میبینیم نه نیمه پُر آن را در حالی که با کمی تلاش و کوشش و در سایه شناختاستعدادها، علائق و امکانات موجود خود می توانیم آینده ای روشن بسازیم. بیآن که وقت و انرژی و نیروی خود را بیهوده صرف فحش و ناسزاگویی به زمانه وبخت بد خود کنیم یا در حسرت زندگی دیگران بسوزیم. شاید بی جهت نگفته اندکه:

شکر نعمت نعمتت افزون کند

کفر نعمت از کَفَت بیرون کند

زیرا انسان با رسیدن به مقام شکر واقعی اقدام به شناخت نعمتهای موجود می کند و ضمن ستایش خداوند در استفاده بهینه از آن ها می کوشد؛و همین استفاده درست به پیدایش نعمت های فراوان دیگر می انجامد؛ اما کفر وناسزاگویی به زمین و زمان عاقبتی جز هدر دادن نیروها و امکانات واستعدادهای موجود ندارد و راه کمال انسان را سد می کند.

123 بازدید : 128 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرونرفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدشنشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالابرود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه،شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیفروحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند ونزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها راخشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود.خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود،برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوانمحبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوبارهپر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهیندوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما میدانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دوراین صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده یساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جامرا برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را بهشاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرفاو حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخانکه مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. امادر کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترینمارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهینمرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرندهبسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوستندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

123 بازدید : 138 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

مردی به استخدام یک شرکتبزرگ درآمد.
در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای منبیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد:
 «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:
 «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

123 بازدید : 137 شنبه 01 آبان 1389 نظرات (0)

شما یادتون نمیاد، تیتراژشروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راهمیرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگوگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...

 

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

 

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

 

شمایادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقیمیکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدابود

 

شما یادتون نمیاد: آقا اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

 

شما یادتون نمیاد، بچهکه بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله یکنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلشبسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم 

 

 شما یادتون نمیاد، پاکنهای جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیمکه خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیفمی شد.

 

شمایادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعدعرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگههر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعدتا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

Top of Form

 

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ... به چپ چپ به راست راست

 

 شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

 

 شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

 

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

 

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

 

شمایادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگههای سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

 

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

 

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

 

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

 

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

 

شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

 

 شمایادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم کهمثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعدما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدیندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفشکردیم

 

شمایادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالاسرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم آقا دفترمونو جا گذاشتیم!!

 

شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

 

شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

 

شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

 

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

 

شما یادتون نمیاد: زندگیمنشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع ودلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعهدریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی(تیتراژ سریال هانیکو)

 

شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران

 

شمایادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بودو بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

 

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

 

شما یادتون نمیاد، هرروز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچههای انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم

 

شمایادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خوددرخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود

 

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

 

شمایادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رواشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظمیکردیم

 

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

 

شما یادتون نمیاد: دخترهیا پسره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یهنفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

 

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم


 

شمایادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیممیچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم

 

شما یادتون نمیاد، وقتیدبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجکبهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنیبکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

 

شمایادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجهفرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزهگوجه گندیده میداد

 

شمایادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگبخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های توکلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیزنزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

 

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

 

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

 

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

 

شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

 

 شمایادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اولبیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود باعکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلومنبود چی کشیدند.

تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!

آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

 

شمایادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد(مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی کهسر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یهگوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت: 

 آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

 

شمایادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بودبرای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت:بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

 

شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

 

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

 

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...

 

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

 

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه... بالهاشو زود میبنده... روی گلها میشینه... شعر میخونه، میخنده

 

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد

 

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

 

شما یادتون نمیاد: منکارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلیبیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه،به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

 

شمایادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است...قیییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر،کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم،صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یکسیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووشکن!!!!


 

و خلاصه، شما یادتون نمیاد، منم یادم نمیاد!! 

تعداد صفحات : 27

درباره ما
نوسان!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 185
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 182
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 269
  • بازدید ماه : 696
  • بازدید سال : 2,080
  • بازدید کلی : 31,985
  • کدهای اختصاصی