مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خودفکر مي کردند که اين پيرمرد چطور ادعا
مي کند قلب زيباتري دارد !
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرده خنديد و گفت : « سرشوخي داري ؟ قلبت را با قلب من مقايسه کن ! قلب تو تنها مشتي زخم وخراش و بريدگي است ! »
پيرمرد گفت : « درست است ، قلب تو سالم به نظرميرسد . اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نخواهم کرد ... تو نخواهي دانستکه هر زخمي يادگار مهر کسي است که من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيدهام ، گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است که به جاي آن تکه ي بخشيده شده، قرار داده ام . اما چون اين دو عين هم نبوده اند ، گوشه هايي دندانه دندانه برقلبم دارم ، آنها برايم بسيار عزيزند ، چرا که يادآور عشقي زيبا هستند . بعضيوقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ا م اما آنها چيزي از قلب خود به من ندادهاند ! اينها همين شيارهاي عميق هستند . گرچه دردآورند اما ، باز يادآور يک دلدادگيه من اند و من همه در اين اميدم که آنها روزي باز گردند و اينشيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بوده ام پر کنند . پس حال مي بيني کهزيبايي واقعي چيست ... ! »
مرد جوان چند لحظه بي هيچ سخني اورا نظاره کرد ،در حاليکه اشک از گونه هايش سرازير بود ، سمت پيرمرد رفته از قلب جوان و سالم خودقطعه اي بيرون آورد و با دستاني لرزان ، به پيرمرد تقديم کرد . پيرمرد آنرا گرفت ودر قلبش جاي داد و او نيز بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوانقرار داد .
مرد جوان به قلبش نگريست ، سالم نبود ، اما او وجمعيت همگي اذعان داشتند که از هميشه زيباتر بود
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی