با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دخترم که جدیدا نامزدم شده فرار كنم، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با "م" پيدا كردم، او واقعاً معركه است، اما مي دونستم كه تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالكوبي هاش ، لباسهاش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر اون به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يك تريلي توي جنگل داره و كُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يك رؤياي مشترك داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه ،پدر اون چشمان من رو به روي حقيقت باز كرد كه ماريجوانا واقعاً به كسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي كاريم، و براي تجارت با كمك آدماي ديگه اي كه توي مزرعه هستن، براي تمام كوكائينها و اكستازيهايي كه مي خوايم. در ضمن، دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايدز پيدا كنه تا "م" هم بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 17سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم. يك روز، مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
آرش
پاورقي : پدر، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه سعید فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم نسبت به كارنامه مدرسه كه روي ميزمه پیدا میشه. دوستت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن...